بـا عشـق هـم آغـوشی و از دلـهره لبریز تقدیر تو این است، به یک معجزه برخیز ای مریـمی بـاکـره ... ای ظـرف مسیحا در محضـر ِعشقی ، دگـر از عقل بپرهیز عـُذرا تر از آنی که بپـرسـند چه کردی بی واهـمـه بـا روح خداوند ، در آمـیز ! این چشمه ی پـاکیزه و ایـن نخل ِبرائت هم چشم تو روشن شده با طـفلِ دلاویـز از دور بـه نـوزاد اشـارت کــن و بـگـذر آنـگـاه بـشـارت بـده ، اعـجاب بـرانگیز در نـاصـره پـیـچـیده اذان گـویـیِ عیسی در مسجد و دیر و همه ی صومعه ها، نیز ( رضا محمدصالحی)
به قاف عشق تو ره می بریم و بالِ خیال- گشوده ایم و پریدیم در مجال ِ خیال طفیل هستی عشقیم ، خواجه می فرمود من و پری که نشستیم در ظلال ِخیال طریق عشق و خطرهاست ،خونمان امشب نثار صحبت ایشان شد و حلال ِخیال ز بوی نرگس چشمش هنوز مخموریم که گرم چیدن آنیم و بی خیال ِخیال نوشته دست خدا روی لوح باور ما ِبهل تمام جهان را ، که در خلال خیال - اگرچه اول راهیم اگرچه بی هنریم به قله هم برسیم از مسیرحالِ خیال ( رضا محمدصالحی)
شور مستی چه قَدَر از سر ِما افتاده ! باد این باده سحر از سرِ ما افتاده عشق روزی به سر ِما زد و دیوانه شدیم اثرش آه ... دگر از سرِ ما افتاده نقد عمر است اگر صحبت ایام ِشباب فاش گویم ، که شرر از سرِ ما افتاده از مسیر گله بی حوصله برگشت دلم حس اینگونه سفر از سرِ ما افتاده به حسودان پر از کینه بگویید هنوز اهل عشقیم ، خطر از سرِ ما افتاده ! "یار با ماست چه حاجت که زیادت طلبیم" طمع شوکت و فَر از سرِ ما افتاده ( رضا محمدصالحی)
چشم دارم به توتیای غزل تا ببینم خدای عاشق را تا ببینم که عشق پابرجاست پاس دارم بهای عاشق را حتم دارم که عشق موزون است مثل آواز سهره در پاییز وقت بی برگی صنوبرها ، می رساند صدای عاشق را باز پاییز و بی قراری ها قاصدک ، هان ! به گوش من برسان هم صدا با سکوت جنگل ِ وَهْم ، خش خش ِرد پای عاشق را سایه ای قد ِ قامت ِ بت ِمن روی دیوار آشنایی هاست شاید اینجا مسیر او باشد تا بیابد سرای عاشق را گرچه کوتاه آمده عمری دل بیچاره در مقابل ِ عشق باید از قید ِخود رها بشود تا بجوید رضای عاشق را عشق خطی همیشه خوانا نیست گاه زیبا ولی شکسته تر است دست درویش ِبی تکلف ِ عشق می نویسد خطای عاشق را پرنیان است اگر لباس غزل ارغوان است اگر پیاله ی عشق شوکران است سهم فهمیدن ، هان ! بپوشم قبای عاشق را ؟ ( رضا محمدصالحی)
کرکس گرفته جای شاهین را کفتار ها حال خوشی دارند رمّال ها معرکه شان گیراست این روز ها فال خوشی دارند دنیا چرا خالی شد از ایمان ؟ شاید خدای ضابطه خواب است شاید نشسته جای حقّ ، اما دنیا چرا لبریزِ خونابه است ؟ یک آسمان بغض فروخفته یک پنجره که رو به فردا نیست شاید شبی هم پرده ها افتاد ! آن سوی این دیوار غوغایی است این سوی این دیوارها شهری است جایی که تنها می توان دیدن جایی که شاید حنجره زخمی است یعنی سکوت و جای ترسیدن یک صبح ، خورشید ِستم سوزی از مشرق ِجغرافیای عشق در طالع این شهر ِ بغض آلود خواهد دمید از منتهای عشق دریا فقط طوفان و وحشت نیست گاهی فقط آرام و رویایی است خواهد رسید از راه، مصباحی آری همیشه تیره ، دنیا نیست ! ( رضا محمدصالحی)
رعایت نکن حال و روز مرا برای من از خشم دریا بگو برای من از نفت و از شعله ها ...از آن هُرم و انبوه گرما بگو تو رفتی که دنیا بخندد به ما چرا گریه شد سهم فردای ما چه شدآب آتش گرفت و تنت ، در آن سوخت خاموش و تنها ؟ بگو همان صبح ، صبح پر از ماجرا که از زیر قرآنِ من رد شدی نگاهت پر از راز بود و دلم ، فروریخت ... از راز مانا بگو همان شب که کشتی ات آتش گرفت خیالم پر از بیم بود و امید تو از عرشه بالا پریدی و من، نشستم به خاک سیه ... ها بگو بگو روح برگشته پیش خدا ، بگوعرش زیباتر است از زمین! بغل کرده بالانشینی تو را ، از آغوش گرم مسیحا بگو بیا پیش ایوانِ دلواپسی دوباره نشینیم و صحبت کنیم من و شروه خوانی برای غمت تو از آخر رنج دنیا بگو (رضامحمدصالحی)
نمی شناسمت ای آشنای بی احساس منی که می روم از جمع ِمای بی احساس عقاب زخمی روحم در آسمان ِ خیال گشوده بال ِطلب در هوای بی احساس کمی ترانه بنوشانم از لبان ِغزل اثر نمی کند امشب دعای بی احساس مسیحم و َپرِشالم پُراز پرستوهاست مرا دوباره بخوان در عشای بی احساس مرا دوباره بخوان بی هراس و باورمند ز بای بسمل من تا به یای بی احساس سرود مینوی زرتشت با دلم می گفت به سر رسیده زمان ِ خدای بی احساس هزار صفحه نوشتم هزار پرده درید نمی شناسمت ای آشنای بی احساس (رضا محمدصالحی)
نیامدی ، سر ِ این غصه باز می ماند نگاه منتظرم در حجاز می ماند نیامدی ، سر عُمرم فرود آمده لیک در آرزوی تو سر ، بر فراز می ماند هنوز ناز تو را می خرند ملت ِعشق دل رمیده ی ما ، در نیاز می ماند دلی که سمت غم ات عاشقانه مایل شد دچار ِ دائم ِ سوز و گداز می ماند همین که چشم تو رنگی ز آسمان دارد همین که عمق نگاهت به راز می ماند- برای عاشقی و دل سپردنم کافی است به لوح زندگی این امتیاز ، می ماند بیا که بی تو بهارم نمی رسد از راه بیا که بی تو زمستان دراز می ماند ( رضا محمدصالحی)
تعبیر خوابم را نمی فهمم انگاره های قصه ای موهوم شاید همین امشب تو را کشتم دیو سیپید شعرهای شوم شاید که هشیارانه برچیدم از خواب هایم رد پایت را امشب شرابت را نمی نوشم بردار از پیشم عطایت را این ماجرای آخرین رؤیام در خوان چندم بود می دانی ؟ در قصه ام حاضر نشو امشب شاید بمیری زود... می دانی ؟ تعبیر رؤیاهام وارونه است دیوانگی قانون ندارد هان ؟! اینبار شاید کشته ام خود را این قتل که مظنون ندارد هان !؟ تعبیر خوابم را که می گوید ؟ زیبای من در کنج زندان است این روزها در متن هرخوابی صد راوی پتیاره پنهان است حالا من و باران و بی چتری اندوه پاییزی سراسر زرد امشب همین لولی وش مغموم کز می کند کنج اتاقی سرد فردا کدامین جوخه آماده است ؟ در رهگذار ِ قصه مصلوبم تعبیر خوابم را نمی فهمم ! اما به جان عشق ، من خوبم
از سرت به در کن انزوای راهْ رفته را گم نمی کند عصا دوباره ، مرد قصه ات رد نمی شود همیشه از مسیر در تصورت ، لذا سایه هم نمی شود شبیه آنچه یونگ گفت مرد قصه ات خدای باور است رقص اختران ِعور در بسیط بی کران آسمان ذهن او مشق ِخلسه های غربت ِدل است رد پای جوهر ِ سلاسل است بیش و کم نمی شود نه شب تصورش به روز نه روزها به چادر ِسیاه شب مرد قصه ات شبیه زندگی است جاری است دل سپرده هست ، سرسپرده نیست ( رضا محمدصالحی)
اَزبرعلی ، علی بود ریز نبود ریزه خوار بود ... برسفره ی کرامت و انسانیت خواجوی بود اما خواجه ! نبود ساده بود روستایی و ساکن ِ قلعه ... نه !! ، برج عاج نشین نبود اهل قلعه جوق بود دهقان بود ... ولی مزرعه نداشت دغدغه داشت کارش حماسه بود اما بی مزد و منت و... مخدومین بی عنایت ! همه دیدند قصه ی ایثارش را در کتاب فارسی دبستان تندیس شهرتش را در دانشگاه اما دنیای بی مهری آنقدر خودش را ندید تا رفت ! ( رضا محمدصالحی)
می دوَد خسته و سودای پریدن دارد مطمئن نیست ولی عزم ِ رسیدن دارد دست آویخته بر خوشه ی پروین ِ خیال آسمان !، یک دو نفس فرصت چیدن دارد ! چشم بر هم زدنی می گذرد از بر ِ ماه که پلنگانه ، شبی قصد جهیدن دارد صبحدم از نفس باد صبا می پرسید : که نسیم ات چه زمان قصد وزیدن دارد؟ نکنَد رشته ی پیمان مرا با رفقا تیزی فاصله ، آهنگ بریدن دارد ؟
آه ای آینه از رخ به رخی بیزارم مگر این چهره ی درهم شده دیدن دارد ؟ بنشان بر لب خشکم لب باران زده را جرعه ای عشق از این برکه چشیدن دارد ( رضا محمدصالحی)
زمین به طرز قدمهای خسته اش خیره ست زمان به قدر نفسهای زخمی اش دیر است سراسر ِ سفرش پا به پای سَر می رفت سری که قاری قرآن و گرم ِ تکبیر است تلاقی ِ غم او با نفیرِ هلهله ها ... صدای چک چک باران و رقص ِ شمشیر است " ز گریه مردم چشمش نشسته در خون است " به ناله غنچه ی نشکفته از جهان سیر است ! چهل شب از شب اکران خون و خیمه گذشت هنوز پرده ی آخر از آن نفس گیر است خرابه ای که شبی قصه اش به سَر برسید مدینه ای شده و مدفن مشاهیر است ( رضا محمدصالحی )
این روزها معصومیت ها زخمی خشم اند این خوی حیوانی چرا پایان نمی گیرد ؟ بوی تعفن می دهد دنیای بی شرمی ، وقت هوسرانی چرا پایان نمی گیرد؟ از غنچه تا گل ... یک گلستان را نشان کردند آفات ِ بی رحمی و نامردی در این ایام در بهت ِ این اخبار ماندیم و نمی دانیم احوال ِشیطانی چرا پایان نمی گیرد؟ دنیای مشحون از ستمکاری ! چه مشئومی هر گوشه ات دستی به ظلم آلوده انسانی امنیت گلها فراهم نیست ، پژمردند ... سوز زمستانی چرا پایان نمی گیرد ؟ "قالوا بلی ..." این صحبت فرزند آدم بود وقتی که با پروردگارش عهد و پیمان بست حالا چرا در بستر" لا " خفته و مستی ، این نقضْ پیمانی چرا پایان نمی گیرد ؟ با ما چه کرده صحبت دنیا که خاموشیم حتی زمان ِغارت لبخند کودک ها باید که باورهای خواب آلود را شوراند ، این نابسامانی چرا پایان نمی گیرد؟
کسی که در شب ِشعرش شکست شاعر شد غزل به سوگ غرورش نشست ، شاعر شد کسـی که فرصـت تنـهائی اش فراوان بود و دل به صحبت ِمردم نبـست شاعر شد من از ارادت ِ طبعم به شعر می گویم کسی که از همه رندانه رست شاعر شد هزار و یک شب ِ غصه ، هزار و یک قصه نوشته -گرچه برایش کم است - شاعر شد کسی که علقه ی او را سرود ِ سرمستی از این جهان فسونگر گسست شاعر شد فروتنانه به کرسی عشق هر که نشست همینکه در شب شعرش شکست شاعر شد
این حلق بریده در فراوانی عشق یحیای زمانه بود و قربانی عشق تا قاف بلند معرفت پر زد و رفت مرغی که شنیده راز پنهانی عشق **** چشمان تو دروازه ی راز سحر است پیشانی ات آه ، جانماز سحر است شب با همه ی سیاهی اش خواهد مرد جانبازی تو زمینه ساز سحر است **** دوباره آمدی جان ، برلب عشق گرفته عالمی را این تب عشق تمام روز ها را روضه خواندم شب عشق و شب عشق و شب عشق **** "غم چشم تو بی بال و پرم کرد" نگاه آخرت خاکسترم کرد چه رازی بود در چشمان مستت هزاران شعر زیب ِدفترم کرد
یکباره شنیدم خبری پر هیجان را آورده صبا پیکر یحیای جوان را
بی سر، بدنش را به عزیزان برسانید این گونه بجویید از او نام و نشان را این رسم سرافرازی مردان غیور است سر باخته و پس نگرفته دگر آن را " گفتند خدا مشتریِ دست به نقد است "* در داد و ستد می دهدت باغ جنان را بالاتر از آن، عین وصال است شهادت یعنی که خدا خود بدهد قیمت جان را هر چند تو را مردن مردانه گران نیست اما چه کنم داغ تو... این بار گران را باری که گران تر شده از عهده ی صبرم داغی که چنین برده زمن تاب وتوان را ( رضا محمدصالحی )
بریده تیغ سعایت رگ ِ امیری من را من از تلاقی تلخ ِ سکوت و سفسطه مُردم ! تمام ِ شب به امیدِ طلوع صبح ِ حقیقت سر ِ گران ِ خودم را به دار عشق سپردم کجاست محرم رازی که با غریبه ننوشم پیاله های شرنگ ِصداقتی که شمردم شراب دغدغه تلخ است، ولی سبکسری ازمن زدوده این خُم ِ هشیاری و هرآینه خوردم گذشت عمر ِگرامی ... هنوز در غم ِ آنم که ره به منزل معشوق ِ نازکرده نبردم برای جان ِ فقیرم قبای زخم بدوزید که در کشاکش جسم و روان خسته فسردم ( رضا محمدصالحی )
دم کـرده دلـم شعر و غزل ، قند بیاور همسفره ی من ، بغچه ی لبخند بیاور گسـترده ام این بار لب چشمه دلم را بنـشین به غـزل خوانی و مانند بیاور از رایـحـه ی تـازه ی ریحان ِ محبت پرکـن سـحرم را نفسی چـند بـیاور ای مرغ بهـشتی بـه من ِدر قفس ِتن انـدرز ِرهـایی بـده ... تـرفـنـد بیـاور تا مسـئـله آمـوز ِدبسـتـان ِ غـرورم ای پیر ِطریقت دو سه خط پند بیاور آتـش بـزن انگاره ی پروانـگی ام را بر شعله ی خـاکسـترم اسـپند بیاور چشم تو اذان است نگاه تو اقامه است پیـغـمبرِ اعـجاز ، خــداونـد بیـاور ( رضا محمدصالحی )
هر مِس که به اکسیر زمان زر شدنی نیست هـر قـطره کـه در شیشه معطر شدنی نیست بیـهـوده تـقـلا نـکـن ای بـوتـه ی شـمشاد هر خرده نـهـالی که صـنوبر شـدنی نیست شاید که تو را دشـنه فراهم شـود از سنگ! هـر آهـن تـفتـیده کـه خنـجر شدنی نیست
بایـد بـه سـر انـگـشت هـنر مصحف ِدانش بـگشـایی ، اگـر نه ثـمرش بـَر شدنی نیست فیضی است کـه روح القدس آمیخته با عشق هـر دخـتر ِدوشـیـزه کـه مـادر شـدنی نیست قومی کـه سـلـحـشـوری آن ورد زبـان است بـا مـــردم دنـیـا کـه بـرابـر شـدنـی نـیست کار تو به سـامـان بـرسد ، هـر چـه بـکوشی هـر خـواهش بـی پـایه مُـقـدّر شـدنی نیست
از"همت " والاست که "مجنون"شده "خیبر" افسـانـه ی مـردانـگی ابـتـر شـدنـی نـیست هر کـس که در او شعله ور است آتش دانش گـوش ِدلِ خـود باوری اش کـر شدنی نیست ( رضا محمدصالحی)
اکنون ِ برخوردار را دریاب حالا چه وقت خواب طولانی است؟ اعداد و ارقام از تو می پرسند بانو چه هنگام غزل خوانی است ؟ از ناگهان پرسیدم این جبر است ؟ کَنسر که درس رشته ی شیمی است! فرمول مرگ اینجا چه پیچیده است ، چشم علوم امشب چه بارانی است!
دلشوره دارد تابع ِشرطی ، بردارها هم از تو می گویند... او وارث اندیشه های ناب ، خیام و خوارزمی و کاشانی است سهمی ِ بالا رفته در اعصار ، برهان خُلف ِ مرد سالاری شاید برابر بوده یک با یک اما جهانی غرق حیرانی است مریم گل شب های آرام است عطری شبیه یاسمن دارد مریم ... چرا میل سفر داری ؟ مریم چرا دریات طوفانی است ؟ ) رضا محمدصالحی(