نشـسته بر لب ِ هـرشـهر یک تغزل درد که ماه ، سینه زنان در محاقِسنگین است نوشـتن از غم دختر چه قدر دشـوار است وداع با پدر اینگونه شـاق ، سـنگین است ز درد ِ غـربـت و تـنهایی حـسن هیهات به خانه،خوردن زهر ِنـفـاق سنگین است غروب ماه صـفر رفتن ِ حـرم سخت است
گم کـردم ات به خلوت ِ دریـاکـنـارها یا لحـظه ای که رد شدم ازکوچ ِ سـارها در پرسه های بی تو و با حسرتی غـریب یک بـار، نـه ! که گشته ام آواره ...بارها هر شب به خنده ، نام تورا مشق می کنم هر صـبح گـریـه های من و ماسه زارها عمری نشـسته ام بـه تماشای رقص ماه پا می شـوم بـه دیـدن قـایق سـوارها بایـد سـراغ نـام تـو از جـاشوان گرفت کـاری که بـرمی آید از این کـهنه کارها پـرسـیدم ازغـروب و نـگاه غـریـب او دیـشب تـو را ندیده بـه پشت حصارها ؟ "دریـاست خواهرمن و من هم برادرش " هـسـتیم از قـبـیلـه ی دریـاتـبـارها بیهوده نیست سوره ی دریا سرودنی است گم کـردم ات بـه خلوت ِ دریـاکـنـارها
رضا محمدصالحی
غریـبه هـای سیه پوش ِغـرق در مـکنت برای درک حـقیـقت ، حـجـاب بـردارید مسیح نـام بـلندی است ، سـاده و روشن سـتوده مـرد امیـن را ... کـتاب بردارید ! "بخوان به نام گل سرخ در رواق سکوت" بخوان که قصه همان است ... مرد فرداها- سـروده سوره ی حق در مناره ی توحید شکسته شـوکت زردشـت و پشت بوداها به هوش اسقف اعظم، پسِ مناظره چیست وآنکه خوانده شما را به این مباهله کیست؟ قسـم به نـام رسالت ، قسم به صبح قریب مـفـرّی از دل ایـن داستان برای تو نیست برای آن کــه نیـافـتد گـره بـه کـار شـما ســرود عشـق بـخـوانـید و سـر براه شوید مبـاد آنـکه مـواجـه شـوید بـا خـورشـیـد و زهـره و زحـل و ماه ها ، ... تباه شوید !
همه ی آنچه در آن رزم همه ی آنچه در آن روز دیدم مگر جز زیبایی بود ؟ جز عشق ؟ جزانفجار نور ...؟ ای چشمهای کور پنداشتید عشق را اگر به مسلخ ببرید پیروزید ؟ هنگامه ی قتال خون و شمشیر آن ظهر عطشناک آن شام خون آلود وقتی بر مناره های منیر سرهای دلیر می درخشیدند ستاره ها گوش سپرده بودند و خورشید قاری شده بود آن وقت که کودکانی بر بال ملائک می دویدند - به گمان شما برخاک – و در آغوش خدا می رفتند - به زعم شما به اسارت – خون بود که ظفر یافت و من که وارث داغ های ناب ام عروج نبی پرواز کوثر رستگاری پدر و پاره های جگر برادر اینک از پس سال ها ماندگارترین قیام تاریخ را بشکوه ترین رویارویی عشق و نفرت را ناهمگون ترین ستیزه ی حق و باطل را همه را همه ی آنچه در این رزم همه ی آنچه در این روز دیدم جز زیبایی نبود
این بار نگاهم به ضریحت که بیافتد پنهان نکنم سوز دل شعله ورم را
شاید برسانم به حرم پای ارادت تا اینکه بدوزم به رُخَت چشم ترم را
آنقدر شدم محو تماشای جمالت تا پرده ای از گریه ی شوقم وسط افتاد
آنقدر گرفتم دم یا ضامن آهو... تا اهل سماء حلقه زده دور و برم را
من در صف یک فوج فرشته که به مستی از پنجره فولاد زمان رو به تو کرده
هی زمزمه کردم که فدای حرمت جان ...ای کاش ببازم به هوای تو سرم را
" اینجاست طبیبی که به نوبت نبرم راه " بشکسته دلی شرط حضور است و زیارت
عیسی دمی اینجاست که یک گوشه نگاهش از دل ببرد غصه و سوز جگرم را
جمهوری عشق و حرم قدس و رواقش مجموعه ای از منظره ی باغ بهشت است
جایی که ورودم به سلامت شد و ایمن ، از یاد بَرم قصه ی خوف و خطرم را
**************
بداهه ای است در سالروز میلاد امام رئوف حضرت رضا ( ع ) که مقارن شده با سالروز تولد بی ارزش خودم ! دریغم آمد چیزی ننویسم و یک نکته ی ظریف در 1394/6/4 این تقارن روی داده است و تولد حقیر 1349/6/4 ! التماس دعا
ماه ام نمی درخشد و بخت ام سـعیـد نیست وقـتی دلـم شـکسـته ... جـنـونم بـعید نیست
شاید ، بـهار پـنجـره ای رو بـه زنـدگی است ! در لحـظه های مـن اثر از بوی عید نیست
حـتی نسـیـم ، دسـت ِ نـوازش کشـیـده است تـنهـا ، بـه شـاخـسار درخـتی که بـید نیست
حـرف از غـروب ِتنـگ و دلی تنـگ و بیقرار تـعـبـیر شـاعرانـه ... ولیــکن جـدید نـیست
حـالا بــه حـال زارِ دلـم گـریـه مـی کنم وقـتـی بـرای دغـدغه هـایـش امـید نـیست
( رضا محمدصالحی)
************* دوست دارم
حد عشق به تو را
به رفراندم بگذارم
و در آزادترین شکل انتخاب
خودم
تنها خودم ... برنده ات باشم
که تو ...
در دوره ای تا ابدیت
انیس جمهوری قلبم باشی
شـبی که فـتـنه ، جـراحت به فـرق باور زد بـه رکن کـعبـه ، شـقـاوت شکاف دیگر زد رجب به خـاطـرش آمدکـه کـعبه سالی را بـغل گـشود و دورنـش سـتاره ای بـر زد ! همان ستاره که خورشید عاشقش شده بود عــزیز کـشور جـان شـد بـه قلب لشگر زد بدیـل عـصـمت ِکبـری، امیـر دولت عشق تــمـام مُلک دلـش را بـه نـام کـوثـر زد غـدیر ، نورکـمی نـیست حـاسدان کـورند خـدا خـلافت حــق را بـه نـام حـیـدر زد و بـر اریـکه ی خـدمت نـشست شاهی که شـبـانـه خـانـه ی فـقـرِ یـتیم را در زد ********* سـرود فُـزتُ و رَّبی شـنید ، عـرش بـریـن به سـوگ عـدل مجسم نشست و بر سر زد (رضا محمدصالحی)
هزار و یکصد و هشتاد و یک بـهار گذشت چه شد که این همه آدینه بی نگار گذشت چـقدر سـایه و سرما ، چقدر بی خورشید کـدام ابـر ِسـترون از ایـن دیـار گذشت به رغـم هـر که دلش زنده نیست با عشقت زمـان ِ دلشـدگانـت چـه بـی قرار گذشت درسـت مثـل زلیـخا کـنار جـاده ی عشق نشسته ایم ... بـگویـند یـک سوار گذشت بـرای چـله نشـینی ! بـه جـمکران برویم سـه شـنبـه های زیادی به انتظار گذشت ! ظـهور،حـرف کمی نیست تشنه می خواهد "که سـیزده خُم ِ می " از لب خُمار گذشت عزیزکشـور جان ! سال آخر قحـطی است ؟ بگو که نوبت عشق است و اضطرار گذشت !
( رضا محمدصالحی)
نـبـودن هـای تـو دلـواپـسی را بـیشـتر کـرده
غمت چشـم غـزل را –خانـه ات آباد - تر کرده
نـبـاشی از غــرورم ذره ای بــاقـی نـمی مـانـد
صـدای گـریـه ام هـمسـایه هـا را هم خبر کرده
کنــار پـنـجـره روبـوسـی بـاران و اشــکـم را
قناری دیـد ، تصـنیف مـرا " مرغ سحر" کرده
صـبـا چـرخی زد و تـصـویر مـن را برد تا فردا
گــمانـم قصـه ی صـبر مـرا نـامُـعتبر کـرده !
نشستم گوشه ای با یاد مویت مــویه می کردم
که دیدم باغبانی سـینه ی خود را سـپر کرده :
که با این گریه ها از حـاصلم چیزی نمی مـاند
سرشـکت بـاغ احـساس مرا زیر و زبر کـرده ...
***********
سکوتم از رضایت نیست از ترس حسودان است
مبادا چشـم زخمی روی مـاهت را نظرکرده !؟
دو مـَه در آسـمان چـهره ات انگار می تـابد
مگر اعـجاز گیسوی شـبت شق القمر کرده ؟
نوشـتم "ان یکادی" روی بـال خسته ی باور
نگه دارش ! که گاهی هم دعای من اثر کرده ( رضا محمدصالحی)
شـهـر دل هـا دوبـاره لـرزیـد و ارگ تاریخ سرنگون شده است نـابـهنـگام ... مرگ ِ آینه وند ! خانه یکباره بی ستون شده است راد مـردی بـه وسـعت تـاریـخ شـاهبازی که قـله را دیده است روح و ریـحان ِ بــاغ دانش بود مرگ، ریحان ِباغ را چیده است! نـام و شـهرت برای او کوچک در ســکوتی بلند کوشیده است آیــه آیــه شعور را گـفته است جرعه جرعه ز عشق نوشیده است چــهره اش ماندگار تاریخ است پـورِ الـونـد و تـویـسرکان است تــا هــمیشــه مــعلــم تــاریخ پاســدار ِ عــلوم و ایــمان است
زنی نشسته کنارم ز عشق و عاطفه لبریز که نرد عشق ببازم که شال عشق ببافد در این هوای سترون کنار برکه ی خواهش دوباره قرعه کشیدم که فال عشق ببافد
به دست باد سپرده عنان موی پریشان در آسمان نگاهم شبیه رود خروشان که بوم ایده بسازم و او به کلک دبیرش در امتداد نگاهم جمال عشق ببافد پُرم ز عطر حضورش ز حس خوب شکفتن بناست چله بگیرم برای خاطره گفتن بناست نذر نگاهش کنار غرفه ی حاجت دخیل گریه ببندم خیال عشق ببافد
برای آنکه نیافتد به دست دلهره کارم رها نمی کنم اینبار دست گرم و کریمش که در کرانه ی رود ِ روان ِ عمر ِ قصیرم درنگ ِ چاره کنم تا مجال عشق ببافد
دوباره دست نیازم به سمت عشوه گرفتم که مطمئن شوم امشب کنار سفره ی حاجت زنی نشسته کنارم ز عشق و عاطفه لبریز که نرد عشق ببازم که شال عشق ببافد
عیارِعشق مجنونت ، مـحکْ لیـلا ! نـمی خواهد که در این شعله رقصیدن فقط پروانه می خواهد تمام شـهر می داند کـه رسـوای توام ... بــانو ! نه ! راز بـرمــلا واگـویه و افــشا نـمی خواهد مرا اعـجاز چشـمانـت کـفایت می کـند ، دیـگر بـه آیین ات مسـلمانم ، یـد بـیـضا نمی خواهد مسیحا! ، شـام آخـر هـم تـهی دستی پریـشانم شراب عشـق می نـوشانی ام ، پـروا نمی خواهد بـه قافت پرکشیدم بی صدا ، تـنها و می دانم که دراقلیـم عشقت جا شدن غوغا نمی خواهد سـلحشـوری کن امـشب آتنای شهر خاموشم که تاتاری کمین کرده ست واین کاشانه میخواهد ( رضا محمدصالحی)
ققـنوسم و خـاکـسترم هـم فرق دارد آتش که می گیـرد پـَرم هم فرق دارد از جنس لاهوتم که ناسوتی شدم چون ممـنوعـه ها و کیـفرم هـم فرق دارد پیـراهنم را پـاره کرد از پشت دسـتی در بـی گـناهی داورم هـم فـرق دارد با عشـق زیـبا می نـویسـم... آب بـابا نقشی که دارد دفـترم هـم فرق دارد بایـد سـراغ عشـق را از شـعلـه گیرم آنجا که بیش و کـمترم هم فرق دارد آواز من بانگ و سـرود جاودانی است شهنازم و ... رامــشگرم هم فرق دارد وقت سـلوک و ابتـدای یقـظه مُردَم بر دار، عشـق و بـاورم هـم فرق دارد
1 تا راهِ امام ِعشق را می پویم « من زنده ام » این را به جهان می گویم لولاعشقش لما عرفت الاسلام از پیرهنش بوی شفا می جویم 2 «من زنده ام» از تلاوت عشق ، بخوان بشکفته ام از طراوت عشق ، بخوان صد بار اگر شنیده ام از دهنت یکبارِ دگر، سخاوت ِعشق ! بخوان 3 پرواز به هر کرانه عقلانی نیست مردن به هوای دانه عقلانی نیست در دام غم عشق تو خواهم رفتن « من زنده ام » این میانه!...عقلانی نیست؟ 4 با سیم و زرِعشق تو سودا کردن یعنی که ضرر کردن و حاشا کردن «من زنده ام» از قمار عشقت چکنم می میرم از اجتناب و پروا کردن
امسـال هـم قسـمت نشـد تا اربـعینـت " باکـاروان نیــزه " در محــشـر بــیـایـم باید چـقدر ایـن داغ را در دل گدازم تا کی بســوزم تا بـه چشــم تــر بیــایم؟ ای کـاش جابر بـودم و مخـتارِ رفتن در اربعین بی چشم سر هم می توان دیـد گـرم اسـت راه ِکربــلا ، سـوزان عشـق است با پای دل شاید از این مَعبر بیایم اینجا ســرابی قســمت لـبهای تـشـنه است سقای آب آور کنـار توست مـولا لب ها ترک برداشـت از فرط عطــش ها شاید به لطف حضرت خواهر، بیایم هی آرزو هی درد هی آه از جگر،کی... لب از لب شش گوشه ات بر می توان داشت وقت سـفر کـی می رسـد تــا در حــریمت مثل تـمام شـیـعه هـا بـا سـر بـیـایم
هرکه رفته است بـگو برگردد هرکه جا مانـده بیاید به مسـیر ساقی عشـقم و مـامور شـدم جــام ها پُـر کنم از خُّمِ غـدیر منم آن یار ستـایش شـده در هــمه ادیـان و هـمه بـاورهـا که رســولان همه از مرتـبتم خبر آورده و بودند بشـیر متمایز شده ام از همه کس و فضیلت همه در وصف من است نشـود منـکر فــرزانگی ام مــگر از جمــله ی اصـحاب سعیر وقت کامل شــدن پــازل ِ دین پرده ی آخر دنیای من است خبرآمدکه مخــور غم که علی چو نباشی همه را هست نصیر چونکه همسایه ی خورشید شدم و به آن مرحله نزدیک شدم قاب قوسَین میّـسر می شــد ! دیـدم آنجا قمری ، ماه ِِ منیر که به نورش همه جا روشن شد و ســرودش همه افاق شنید رمز این حادثه را پــرسیدم گفت این تـالیِ تلو اسـت و وزیر ایهـاالنــاس سبوتان پــرِ مـِی شـده از جــام ِالسـت و لب یار و شــراب دگــری صـــافی نیست و نــدارد اثــری از تطهیر آی مردم عـلی آییـن من اسـت مِهـر او حــلقه ی زنجیر ولا صبر و شــکر است نشـان شرفش حزب او حزب خداوند بصیر آی مردم علی از جنس من است یـک قدم مانده محمد باشد او هدایتــگر قومی است که من بـودم آن را همه ی عمر نذیر امــت ِمسـت ِ وقــوف عرفــات حـاجی سـاعی ِ رمی جمرات دســت فرقــان خدا ایــن دست است بیـعت ناخلفی را نپذیر بی شـمارید و فـراوان تر از آن که به تک تک بدهم دست ولی خـبر آمــد به امیــری ِ عــلی به زبــان از همـه اقـرار بگیر یا رب این واقــعه را شــاهد باش که سـپردم به علی قافله را بعد از این رهزن این قافـله است هـرکه پیچید سر از رای امیر ( رضا محمدصالحی )
باز آمـدم ! شـاید خوشـآمـدگـوی من باشی
بیمار عشــقم می شود داروی مـــن بـاشی؟
آلوده نفْســم ! دسـت و پـا گم کرده ام ، آقا
ســامان نمی گیرم !... مـگر الگوی من باشی
وقتی ضــریح مـهربانــت را بــغل کــردم...
می خواستم یک لحظه هم دلجوی من باشی
گـویی گـرفتم رد شــالت را و مـی گِریم
چون سائلی تا... عشق، پاسخ گوی من باشی
بـــاور نمی کــردم که دســـتم را بگیری و
هـر لحظه ، هرجای حـرم پهلوی من باشی!
این هشــتمین بار است می جویم پناهت را
یکبـــار آیــا می شود پی جوی من باشی ؟
آری هـمـان وقتی که دشوار است خندیدن
در سرسرای گور ... تلقین گوی من باشی ؟
( رضا محمدصالحی)
* این غزل را فی البداهه در استقبال از شعر خوب جناب آقای جابرترمک ، شاعر هنرمند شیرازی با مطلع ( وقتی که تو سلطان دریا روی من باشی// باید همیشه ضامن آهـوی من باشی ) سرودم و به یمن ایام مبارک پیش رو تقدیم می کنم